شهید گلبوداخ مرادی کلیبر
محل شهادت شلمچه
خاطره
مدت هاست که به این شهر سفر نکرده ام. «اهر» را می گویم. می روم مقبره «شیخ شهاب» را زیارت می کنم. تعطیلات عید نوروز است و حوصله داد و قال بچه های توی خانه را ندارم. آمده ایم برای عید دیدنی. از مقبره بیرون می آیم و می روم مرکز شهر. آفتاب از کنار چند لکه ابر سفید زیبا می تابد. هوا کمی سوز دارد. اما از آن سوزهایی که آدم خوشش می آید آن را روی دست ها و پوست صورتش احساس کند.
در بلوار وسط شهر عکس شهدا را زده اند. برای شادی روح همه شان فاتحه می خوانم. همانطور که دارم قدم می زنم یک یک شان را نگاه می کنم و زیر لب می خوانم:
شهادت لاله ها را چیدنی کرد
شهادت سنگ را بوئیدنی کرد
کم کم از محیط اطراف کنده می شوم و یاد روزهایی که در جبهه بودم، می افتم.
کجائید ای سبک روحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
ناگهان چشمم به عکس شهیدی می افتد و مثل برق زده ها خشکم می زند.
ـ «نه! باور نمی کنم.»
می روم نزدیک تر و از جلو نگاه می کنم. درست است. این همان «گل بوداخ» خودمان است. «گل بوداخ» درجه دار بود و اهل کلیبر. خانه اش توی «اهر» بود و فکر می کردم منتقل شده به میاندوآب.
در بلوار وسط شهر عکس شهدا را زده اند. برای شادی روح همه شان فاتحه می خوانم. همانطور که دارم قدم می زنم یک یک شان را نگاه می کنم و زیر لب می خوانم:
شهادت لاله ها را چیدنی کرد
شهادت سنگ را بوئیدنی کرد
کم کم از محیط اطراف کنده می شوم و یاد روزهایی که در جبهه بودم، می افتم.
کجائید ای سبک روحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
ناگهان چشمم به عکس شهیدی می افتد و مثل برق زده ها خشکم می زند.
ـ «نه! باور نمی کنم.»
می روم نزدیک تر و از جلو نگاه می کنم. درست است. این همان «گل بوداخ» خودمان است. «گل بوداخ» درجه دار بود و اهل کلیبر. خانه اش توی «اهر» بود و فکر می کردم منتقل شده به میاندوآب.
آفتاب ساعتی تا طلوع فاصله داشت. بلند شدم تا وضو بگیرم. تانکر آب پنجاه متری سنگر ما بود. دیدم بر خلاف هر روز جنب و جوش و سر و صدای خاصی برخاسته است.
ـ «کارش حرف نداره!»
ـ «واقعاً چه دل و جراتی؟»
ـ «کاش قیافه اسیرها را می دیدی!»
کنجکاو می شوم. با خودم می گویم که ای دل غافل. وقتی توی خواب بودی مثل اینکه خیلی اتفاق ها افتاده است!
وضو می گیرم و نماز صبح را می خوانم و از سنگر می زنم بیرون. دلم می خواهد هرچه زودتر ته و توی قضیه را در بیاورم. حالا ماجرا را از زبان خود «گل بوداخ» می گویم:
ـ «گلاب به رویتان» شب نمی دانم به خاطر ماهی هایی بود که خوردم یا چیز دیگه. نصف شب بود که دل پیچه دارم. چاره ای نبود. بلند شدم و آفتابه را برداشتم و رفتم خلا. آقا هنوز تازه توی دستشویی بودم که دیدم دو نفر عربی صحبت می کنند. باور نمی کنید. خب نکنید. اولش خیال کردم از بچه ها هستند و دارند نماز شب می خوانند. اما بعد دیدم که نه بابا! عربی شان مثل دعا نیست. با خودم گفتم که بدبخت شدی گل بوداخ! دیدی چطور شد. گیر افتادی توی دستشویی! آقا کارد می زدی خون در نمی آمد. قار و قور شکم از یادم رفت. با خودم گفتم که گل بوداخ! ببین اگر ترسیدی کارت تمومه!
صداهایشان داشت نزدیک تر می شد. بدبخت ها انگار هدفشان توالت بود. لابد می خواستند مین بکارند! ـ آقایی که شما باشید آفتابه را برداشتم و «قف» دادم. آقا از ترس، تفنگ هایشان را انداختند زمین و دست هایشان را بردند بالا. خلاصه این جوری دیگه با همین آفتابه جفت شان را اسیر کردم و آوردم تحویل دادم!
صحبت های گل بوداخ با آن لهجه شیرین و صیمیمی اش تمام شده بود. همه از کار این درجه دار شجاع و قد کوتاه ترک می خندیدند و روحیه گرفته بودند.
حالا این تصویر اوست. ستوان یکم شهید «گلبوداخ مرادی کلیبر» ـ محل شهادت شلمچه.
خیابان دور سرم می چرخد. بی آن که بخواهم دو قطره اشک گرم سر می خورد روی صورتم. مدت ها اسلحه تازه «گلبوداخ» زبانزد بچه های جبهه بود. و همه جا نقل کار او بود.
ـ «خدا رحمت کند ای سرباز دلیر اسلام!»
زیر لب برایش فاتحه می خوانم و به طرف خانه به راه می افتم.
ـ «کارش حرف نداره!»
ـ «واقعاً چه دل و جراتی؟»
ـ «کاش قیافه اسیرها را می دیدی!»
کنجکاو می شوم. با خودم می گویم که ای دل غافل. وقتی توی خواب بودی مثل اینکه خیلی اتفاق ها افتاده است!
وضو می گیرم و نماز صبح را می خوانم و از سنگر می زنم بیرون. دلم می خواهد هرچه زودتر ته و توی قضیه را در بیاورم. حالا ماجرا را از زبان خود «گل بوداخ» می گویم:
ـ «گلاب به رویتان» شب نمی دانم به خاطر ماهی هایی بود که خوردم یا چیز دیگه. نصف شب بود که دل پیچه دارم. چاره ای نبود. بلند شدم و آفتابه را برداشتم و رفتم خلا. آقا هنوز تازه توی دستشویی بودم که دیدم دو نفر عربی صحبت می کنند. باور نمی کنید. خب نکنید. اولش خیال کردم از بچه ها هستند و دارند نماز شب می خوانند. اما بعد دیدم که نه بابا! عربی شان مثل دعا نیست. با خودم گفتم که بدبخت شدی گل بوداخ! دیدی چطور شد. گیر افتادی توی دستشویی! آقا کارد می زدی خون در نمی آمد. قار و قور شکم از یادم رفت. با خودم گفتم که گل بوداخ! ببین اگر ترسیدی کارت تمومه!
صداهایشان داشت نزدیک تر می شد. بدبخت ها انگار هدفشان توالت بود. لابد می خواستند مین بکارند! ـ آقایی که شما باشید آفتابه را برداشتم و «قف» دادم. آقا از ترس، تفنگ هایشان را انداختند زمین و دست هایشان را بردند بالا. خلاصه این جوری دیگه با همین آفتابه جفت شان را اسیر کردم و آوردم تحویل دادم!
صحبت های گل بوداخ با آن لهجه شیرین و صیمیمی اش تمام شده بود. همه از کار این درجه دار شجاع و قد کوتاه ترک می خندیدند و روحیه گرفته بودند.
حالا این تصویر اوست. ستوان یکم شهید «گلبوداخ مرادی کلیبر» ـ محل شهادت شلمچه.
خیابان دور سرم می چرخد. بی آن که بخواهم دو قطره اشک گرم سر می خورد روی صورتم. مدت ها اسلحه تازه «گلبوداخ» زبانزد بچه های جبهه بود. و همه جا نقل کار او بود.
ـ «خدا رحمت کند ای سرباز دلیر اسلام!»
زیر لب برایش فاتحه می خوانم و به طرف خانه به راه می افتم.